زبان و حافظه
به رغم فرضیههای گوناگون و پژوهشهای فراوان، اساس نوروفیزیولوژیک حافظه همچنان در پرده ابهام مانده است، ولی این، مانع از آن نشده که حافظه از جنبه رفتاری مورد مطالعه قرارگیرد و پیشرفتهایی حاصل گردد. تا آنجا که به بحث ما مربوط میشود، روانشناسان زبان میخواهند بدانند قواعد و واژگان زبان چگونه در حافظه نگهداری میشود؛ مثلاً پیوندهایی که بین شکل املایی و تلفظ و معنی کلمه وجود دارد و اغلب یکی باعث فراخوانی دیگری میشود، چگونه در حافظه ضبط میشوند. همچنین، روابط آوایی بین تلفظ یک کلمه و کلمات دیگر و نیز روابط معنایی بین یک کلمه و کلمات دیگر چگونه در حافظه حفظ و فراخوانده میشود. نیز چگونه است که گاهی این روابط دچار اختلال میگردند؛ مثلاً ممکن است تلفظ کلمهای را به یاد بیاوریم، ولی معنی آن را فراموش کرده باشیم. رابطه تصویری و صوتی زبان نیز مبحث دیگری از مباحث زبان و حافظه است؛ یعنی، میتوان پرسید که رابطه خواندن و نوشتن، که از نمادها یا نشانههای دیداری استفاده میکنند، از یک طرف، و گفتن و شنیدن، که از نمادهای صوتی یا شنیداری بهره میگیرند، از طرف دیگر، چگونه است و این ارتباطها چگونه در حافظه ضبط و نگهداری میشوند و عبور از یکی به دیگری چطور صورت میگیرد. از طرف دیگر، چون قسمت اعظم اطلاعاتی که ما در حافظه خود نگهداری میکنیم صورت کلامی دارند، یعنی در قالب جملات زبان ضبط و نگهداری میشوند و به یاد سپردن و فراموش کردن آنها با ساخت زبان رابطه دارد، ناچار زبان یکی از عوامل مهم در ساخت و کار حافظه است، ناچار هر نظریهای که درباره حافظه ارائه شود، باید نقش زبان را در کارکرد آن در نظر داشته باشد.
در دهه 1940، عصبشناس بلندپایه کانادایی، ویلدر پنفیلد، سرگرم جمع کردن شواهدی بود که نشان میداد کلید رمز حافظه انسان در قطعههای گیجگاهی قشر مخ و به خصوص در هیپو کامپ، که از زیر به درون قطعههای گیجگاهی فرو رفته است، جای دارد. پنفیلد روی بیماران صرعی عمل میکرد و نواحی آسیبدیده مغز آنها را که موجب تحریک و بروز حملههای صرعی میشدند، برمیداشت. او برای اینکه بتواند کانون صرع را به دقت ردیابی کند، از روشی برای کندوکاو در مغز انسان استفاده کرد که شاید بیش از هر روش دیگر درباره سازمان مغز به ما آگاهی داده است. او سطح مغز را با جریان الکتریکی بسیار خفیفی تحریک میکرد، نه به آن اندازه که به آن آسیبی برساند، بلکه در حدی که در یاختهها و رشتههای عصبی که در زیر تحریک الکترود قرار میگرفتند، تکانهای عصبی برانگیزد. بیماران در جریان این تجاوز الکتریکی به مغزشان کاملاً هشیار بودند. فقط پوست سر آنها به طور موضعی بیحس شده بود، زیرا بافتهای خود مغز در برابر لمس، حرارت یا درد حساسیتی ندارند. پنفیلد به دنبال این بود که در مغز هر بیمار ناحیهای را کشف کند که در اثر تحریک آن بتواند در ذهن او همان حالت اخطارمانند شگفت را، که معمولاً بیماران صرعی را از نزدیک شدن حمله باخبر میکند، برانگیزد و، به نظر او، این ناحیهای بود که باید برداشته شود. روش پنفیلد با موفقیت چشمگیری روبهرو گردید. اما روش او این امکان را نیز در اختیار او گذاشت که کارکردهای قسمتهای دیگر قشر مخ را نیز کشف کند. تحریک قشر حرکتی مخ موجب پرشهایی در عضلات میگردید که بیمار نمیتوانست از آنها جلوگیری کند؛ تحریک ناحیه حسی باعث میشد که بیمار احساسهای عجیبی روی پوست خود بکند؛ تحریک قشر بینایی مخ موجب میشد که بیمار درخشش نور یا پیچ و تاب خوردن اشکالی رنگین را در میدان بینایی خود ببیند، اما وقتی پنفیلد الکترود خود را به قطعه گیجگاهی و خود هیپوکامپ متوجه کرد، وضع به گونهای دیگر بود. اینبار تجارب بیمار صرفاً حرکات یا احساسهای بریدهبریده نبود، بلکه رویدادهای کاملی بود که بیمار در زندگی گذشته خود تجربه کرده بود و اکنون آن رویدادها، و نه خاطره آنها، از نو به تجربه بیمار درمیآمدند. شخص یکباره به زندگی گذشته خود باز گردانیده میشد و چنین احساس میکرد که صحنه آشنایی دارد از نو برای او تکرار میشود.
یکی از بیماران او که این عمل روی او انجام گرفت زن جوانی بود. وقتی سر الکترود روی نقطهای در قطعه گیجگاهی وی قرار گرفت، فریاد کشید: «فکر میکنم صدای مادری را شنیدم که پسر بچهاش را در جایی صدا میکند. به نظرم میرسد واقعهای بود که سالها پیش.. دور و بر جایی که زندگی میکنم اتفاق افتاد.»
ظاهراً الکترودهای پنفیلد فعالیتی را در هیپوکامپ، درون قطعه گیجگاهی برمیانگیختند و از این رهگذر خاطرههایی دوردست را از سیلان هشیاری بیمار بیرون میکشیدند. تحقیقات جدید یافتههای پنفیلد را تأیید کردهاند. از این بحث دو نتیجه میتوان گرفت: یکی اینکه قطعههای گیجگاهی و به خصوص هیپوکامپ در نگهداری یادها یا خاطرههای ادراکی و زبانی نقش بسیار مهمیدارند، دیگر اینکه بسیاری از خاطرههای ما در قالب الگوهای زبان به یاد سپرده و فراخوانده میشوند؛ این هم یکی دیگر از دلایلی است که روانشناسی زبان به شناخت چگونگی پیوند حافظه و زبان علاقمند است.
ادامه مطلب.../b>/strong>/font>
احساس و تفکر
چکیده
نوشتار حاضر از دو بخش تشکیل شده است:
در بخش اول، نخست توضیحاتى پیرامون بحث هیجان و شناخت، پیشینه و وضعیت فعلىِ آن در روان شناسى آمده و سپس به طور خلاصه کتاب احساس و تفکر 1 ویراسته جوزف پى. فورگاس معرفى گردیده است.
در بخش دوم، گزیده اى از فصل نهم کتاب مزبور، که در مورد تأثیر حالت هاى خلقى و هیجانى بر شیوه تفکر و نیز نحوه پردازش اطلاعات مى باشد، ارائه مى گردد.
هربرت بلس ( Herbert Bless ) در این فصل یکى از جنبه هاى تأثیر هیجان بر تفکّر را به خوبى مورد بررسى قرار داده است. مطابق نظر نویسنده، که مؤیّد به شواهد تجربى نقل شده در این فصل نیز مى باشد، حالت هاى هیجانى مثبت (شاد)، تکیه افراد بر افکار قالبى و قضاوت هاى کلیشه اى را بیشتر مى کند و به عبارت دیگر، باعث نوعى سهل انگارى و مسامحه فکرى مى شود. این سهل انگارى لزوماً منفى و زیانبار نیست، بلکه مى توان آن را نوعى مکانیزم انطباقى ارگانیزم در نحوه پردازش اطلاعات مربوط به روابط اجتماعى دانست.
معرفى موضوع و محتواى کتاب
تأثیر هیجان بر طرز تفکر و عمل ما در موقعیت هاى اجتماعى چیست؟ از زمان هاى بسیار دور، فلاسفه، نویسندگان و مردم عادى مسحور تعامل پیچیده احساس و تفکر (هیجان و شناخت) در امور انسانى بوده اند. از یک سو، غالباً فرض بر این بوده است که هیجان تأثیر مختل کننده و مضرّى بر تفکر و رفتار دارد، و بر این اساس، برخى نظریه پردازان اعتقاد پیدا کردند که هرگاه هیجان ها «مستقیماً در عمل دخیل باشند، معمولا باعث تضعیف یا انهدام فرایندهاى عقلى ذهن مى شوند.» (الستر، 1985، ص 379) از این رو، احساسات به منزله «عوامل نامعقول نفرت انگیزى در فرایند تصمیم گیرى»، «نقش مزاحم» را بازى مى کنند. (تودا، 1980، ص 133) حتى برخى ناتوانى انسان از درک و مدیریت کامل حالت هاى هیجانى اش را نشان دهنده نقیصه اى مصیبت بار در تکامل نوع بشر انگاشته اند. (کستلر، 1978)
ادامه مطلب.../b>/strong>/font>