روانشناسی زبان
روانشناسی زبان (psycholinguistics) نام شاخه علمینسبتاً جدیدی است که از محل تلاقی زبانشناسی و روانشناسی جوانه زده است. موضوع این علم مطالعه جنبههای ذهنی زبان، یا به بیان دیگر، رابطه ذهن و زبان است. پیشرفت عصب- روانشناسی (نوروپسیوکولوژی) هنوزبه آنجا نرسیده است که ما را از کاربرد واژه «ذهن» بینیازکند. هنوز راه درازی در پیش است تا ما به همه اسراری که در کاسه سرمان نهفته است پی ببریم و بتوانیم آزادانه به جای ذهن، کلمه مغز را به کار ببریم. با اینهمه، تصور نمیکنم در بین کسانی که با اینگونه مسائل سروکاردارند تردیدی وجود داشته باشد که بدون مغز چیزی به نام ذهن وجود ندارد.
پیش از آنکه وارد بحث شویم، باید به یک تمایز مهم توجه داشته باشیم و آن تمایز بین زبان و گفتار است. زبان عبارت است از مجموعهای قواعد که به آن دستور (یا گرامر) میگویند و نیز تعدادی واژه که واژگان زبان را تشکیل میدهد. قواعد دستوری و واژگان زبان ماهیت ذهنی دارند و در جایی از مغز ما که چون و چند آن هنوز به درستی روشن نیست، نگهداری میشوند و ناچار مستقیماً درمعرض مشاهده نیستند. به بیان دیگر، زبان رفتار نیست. برعکس، گفتار نمود یا حالت بالفعل زبان است، از اینرو نوعی رفتار است که مستقیماً به مشاهده درمیآید. ما در این بحث، «زبان» و «گفتار» را، با حفظ تمایزی که ذکر شد، به کار میبریم. این تمایز در بحثهای فنی زبانشناسی و روانشناسی زبان اهمیت بسیار دارد.
روانشناسی زبان، با آنکه علمی نوخاسته است، به سرعت رشد میکند و مسائل متنوع زیادی را در حوزه پژوهشهای خود قرارداده است. ما در اینجا نمیتوانیم به بحث همه این مسایل بپردازیم. ناچار، برای اینکه از موضوعات مورد بحث تصوری به دست داده باشیم، برخی از آنها را با شرحی مختصر ذکر میکنیم.
رابطه زبان وتفکر
سوالی که در اینجا مطرح میشود اینست که ما چگونه میاندیشیم و برای بیان اندیشههای خود چگونه از زبان استفاده میکنیم. به بیان دیگر، رابطه فرآیندهای ذهنی تفکر و فرآیندهای ذهنی زبان چگونه است؟ آیا بدون زبان نیز تفکر امکان دارد؟ از زمانی که افلاطون گفت تفکرحرف زدن روح است با خودش، و تلویحاً گفت که این هر دو یکی هستند، فلاسفه و روانشناسان درباره رابطه زبان و تفکر به جر و بحث پرداختهاند. یکی ازمشکلات دست و پا گیردراین میان این است که، با اینکه ما همه احساس میکنیم که میدانیم تفکر چیست و این واژه به چه نوع فعالیت ذهنی اطلاق میشود، تعریف علمی آن، کار بسیار دشواریست. شاید تعریف تفکر همانقدر مشکل باشد که تعریف ذهن. در اکثر کتابهای درسی روانشناسی امروز فصل یا مبحث خاصی به تفکر اختصاص داده نشده است و معمولاً درمبحث حل مسئله (problem solving) از آن سخن به میان میآید. حل مسئله عبارتست از آرایش تازهای از مفاهیم، تجارب و دانستههای شخص به طوری که سرانجام بتواند راه حلی برای مشکلی که پیش آمده است پیدا کند.
کسانی که معتقدند تفکر بدون زبان امکان دارد استدلال میکنند که اگر ماهیت تفکر از نوع حل مسئله باشد، دراین صورت بسیاری از حیوانات دیگر نیز، که فاقد زبان به معنی انسانی آن هستند، فکرمیکنند. کالین بلیک مور در کتاب «ساخت و کار ذهن» به نوعی حل مسئله به وسیله یک میمون اشاره میکند که بسیارجالب است: درسال 1953، در جزیزه ژاپونی کوشیما، گروهی از دانشمندان که به مطالعه رفتار میمونها سرگرم بودند، ابتکاری را مشاهده کردند که میمونی به نام «ایمو»، برای پاک کردن شنهای نامطبوع از نوعی سیب زمینی که در ساحل یافت میشد، از خود نشان داد. این سیب زمینیها را دانشمندان مزبور برای میمونها روی شنهای ساحلی میریختند. ایمو هر سیب زمینی را با یک دست در آب جویباری فرو میبرد و با دست دیگر شنها را از آن پاک میکرد. درسال 1955، ایمو دست به ابتکار بسیار جالبتری زد. دانشمندان برای میمونها گندم نیز روی ساحل میپاشیدند، اما دانهدانه برداشتن گندم از روی شنها کاری خستهکننده و پرزحمت بود. ایمو روشی برای جداکردن گندمها از شن ابداع کرد و آن معلق ساختن آنها در آب بود. اومشتمشت شنهای گندمدار را در آب میریخت، شنها تهنشین میشدند و گندمها روی آب میایستادند و او آنها را از سطح آب میگرفت. جالبتر اینکه دیگر میمونها نیز به زودی این کار نسبتاً مشکل را آموختند و در آن استاد شدند.
آیا این ابتکارهای ایمو به این معنی نیست که میمونها، به عنوان مثال، دارای مفاهیم ذهنی هستند و برای حل مشکلی که با آن روبهرو هستند به آن مفاهیم آرایشی تازه میدهند یا، به بیان دیگر، فکرمیکنند؟ اگر چنین باشد، آیا میتوان گفت که تفکر میتواند بدون زبان نیز صورت گیرد و اختلاف تفکر انسان با حیوانات اساساً یک مسئله کمی است و نه یک مسئله کیفی، یعنی هر چه موجود باهوشتر باشد تفکر او نیز پیچیدهتر خواهد بود؟
دلیل دیگری در تایید اینکه مفاهیم میتوانند بدون دخالت زبان شکل بگیرند، مورد کر و لالهاست. میدانیم کسانی که کر مادرزاد باشند، لال نیز خواهند بود. از آنجا که آنان گفتار اطرافیان خود را هیچگاه نمیشنوند، زبان نیز در آنها شکل نمیگیرد. با اینهمه، ما میبینیم که کر و لالها- حتی آنهایی که از رفتن به مدارس خاص و حتی یاد گرفتن زبان اشاره استانداردشدهای محروم بودهاند- دارای مفاهیم ذهنی هستند و آنها را به کمک اشاراتی که گاه فقط اطرافیان نزدیک آنها میفهمند بیان میکنند. ولی این فقط یک طرف سکه است. بر فرض که نوعی تفکر بدون زبان امکان داشته باشد، این بدان معنی نیست که در افراد سالم که زبان را در کودکی به طور عادی فرامیگیرند، زبان وتفکر دو پدیده جداگانه و مستقل از یکدیگر باشند. زبان و تفکر در واقع آنچنان سخت به هم جوش میخورند که گاه ما یکی را با دیگری اشتباه میکنیم. به عنوان مثال، اغلب یکی از علایم بارز اسکیزوفرنی را درهمریختن وآشفته شدن نظام زبان میدانند. ولی آیا این نظام زبان است که درهم ریخته میشود، یا نظام منطقی تفکر؟ با توجه به سایر علایم اسکیزوفرنی باید گفت این نظام منطقی تفکر است که در هم میریزد و آنچه که به صورت آشفتگی زبان مشاهده میشود در واقع بازتاب آشفتگی تفکر است. در اغلب بیماران زبانپریش (آفازیک) گاهی عکس این حالت بروز میکند و نابسامان شدن سازمان زبان منجر به اختلالاطی در تفکر و شناخت بیمار میگردد. بسیاری از ما وقتی به محتوای اندیشههای خود به درستی واقف میشویم که آنها را روی کاغذ بیاوریم و مرور کنیم. این خود دلیل دیگری است که تفکر و زبان ما به هم جوش خوردهاند. ما در اینجا نمیخواهیم چیزی را ثابت کنیم، منظور فقط جلب توجه به نوع مشکلاتیست که یافتن رابطه زبان و تفکر با آن روبهرو است.
ادامه مطلب.../b>/strong>/font>